گاهی با خودم فکر میکنم متر و معیار برای یاد کردن از دیگران چیست؟ آیا میشود آدمها را تنها بر اساس یک صفت از پیش تعیین شده در خاطرمان ثبت کنیم. مثلا برای یک نفر صفت مهربانی را در نظر بگیریم و پس از چند سال دوری از آن فرد، وقتی میخواهیم یاد و خاطره اش را زنده کنیم، با خودمان و دیگران از او به عنوان فردی مهربان نام ببریم. این صفتها مثل مهربانی، سخاوت و چه و چه، همه شان برایمان واژههایی رمزگذاری شدهاند، برای اینکه در ذهنمان آدمها را کدگذاری کنیم. اما این کدگذاریها آیا حق مطلب را برای یک شخصیت ادا میکند؟
ما هر روز در حال تغییریم. شرایط زیسته ما و موقعیتهایی که در آن قرار داریم گاهی از ما موجودی ترسناک و نفرت انگیز میسازد و گاه یک قدیس. اینها نشان میدهد که هراندازه در کدگذاری برای آدمها دقت و وسواس به خرج دهیم، باز هم جایی از کار لنگ میزند. شرایط و موقعیت و از همه مهمتر عنصر زمان میتواند خط بطلانی بکشد روی همه این کدهای ساخته ذهن ما و همه فرضیهها و ذهنیت ما را به چالشی سخت دعوت کند.
با خودم بارها فکر کرده ام دوستان امروز من حتی صمیمیترین و بهترینهای آنها آیا ۲۰ سال بعد هم با همین کیفیت و غلظت امروز، دوست من باقی خواهند ماند؟ این رابطه یک سویه نیست و برای خودم نیز مصداق دارد. آیا من ۲۰ سال بعد برای صمیمیترین دوست امروزم همان کیفیت و محبوبیت را خواهم داشت؟
اگر پاسخ به این پرسش نزد دیگران و درباره خودم مثبت باشد، باید کلاهم را به آسمان پرتاب کنم از اینکه توانسته ام برای تعدادی از آدم ها، هرچند انگشت شمار، کیفیتهای کدگذاری شده ام را نزد افکارشان حفظ کنم؛ و اگر پاسخ منفی باشد، احتمالا ۲۰ سال بعد به آدمی تبدیل خواهم شد که کیفیت رفاقتش نزد دیگران افت کرده و احتمالا حاصلش میشود آدمی سرخورده، منزوی و گوشه گیر.
این مقدمه چینیها برای این است که یاد یک نفر را اینجا زنده کنم. موضوع به ۱۸ سال پیش مربوط میشود و اولین سالهای حضورم در مطبوعات مشهد. آن زمان تحریریه هفتهنامه «نخست» به همت علی خسرو شاهی با ترکیبی از روزنامه نگاران باتجربه و جوان شکل گرفته بود و مهمترین ویژگی اش آن بود که با تجربهها و استخوان خردکردههای روزنامه نگاری مشهد آورده سالها فعالیت خود در حوزه مطبوعات را به ما جوان ترها منتقل میکردند، افرادی همچون مرحوم حسین پورحسین، بیژن قنبری، علی عبد احد، محمدرضا خزاعی، محمدرضا نهاوندی فر و .... از آن میان، محمدتقی صبور جنتی، شاعر و روزنامه نگار فقید، نیز حضوری موثر در تحریریه نشریه داشت. مدت حضور او در «نخست» اگرچه کوتاه بود، اما بدون منت اندوخته هایش را به جوان ترها میآموخت. سعی میکرد مسیرهای اشتباه را به آنها گوشزد کند و حتی گاهی اگر اشتباهی از سوی خبرنگاری سر میزد که موجبات دلخوری سردبیر یا مدیر مسئول را به همراه داشت، خودش را واسطه میکرد تا از خطای سرزده چشم پوشی کنند.
بارها و در زمان انجام کار چهره درهم کشیده اش را به یاد دارم، چهرهای مصمم که نشانی از جدیت و سخت گیری او در کار روزنامه نگاری بود. اما پس از پایان کار، ورق برمی گشت. متبسم بود و بذله گو.
اگرچه مسئولیت سرویس فرهنگ و هنر با او بود، خودش را در سوژه یابی برای دیگر سرویسهای نشریه سهیم میدانست، به ویژه سرویس اجتماعی. صبور جنتی بر این باور بود گزارشهای تلخ اجتماعی باید با لحن و ادبیاتی شاعرانه تنظیم شوند تا زهر مطلب را برای خواننده بگیرد.
با اینکه اختلاف نظرهایی درباره محتوای صفحه فرهنگ و هنر با او داشتم، هیچ وقت این اختلاف نظر به مجادله کشیده نشد. او نگاهی کلانتر به ماجرای فرهنگ و هنر داشت و جز ادبیات، اتفاقات هنری مشهد دست کم در سرویس فرهنگ و هنر نشریه، برای او محلی از اعراب نداشتند، رویکردی که برای من به کلی متفاوت بود.
اکنون ۱۸ سال از آن دیدارها و تجربههای کاری گذشته است و امروز افسوس روزهای گذشته را میخورم: اینکه چرا وقتی صبور جنتی با نشریه خداحافظی کرد، شاید به دلیل مشغلههای بسیارش و شعرهای نسروده اش و طرحهای نکشیده اش از جمع ما خداحافظی کرد، سراغش را نگرفتم. دست کم جا داشت وقتی سرویس فرهنگ و هنر را از او تحویل میگرفتم، دلیل یا دلایل رفتنش را هم از او میپرسیدم. بگذریم. صبور جنتی رفت تا آن روز که سوم اسفند ۱۳۸۵ بود. با اعضای تحریریه داشتیم درباره سوژههای آخر سال ۸۵ حرف میزدیم و خودمان را برای سالی تازه آماده میکردیم تا اینکه تلفن یکی از بچهها زنگ خورد. یکی پشت خط خبری تلخ داشت: صبورجنتی پر کشید.
از آن روز تا امروز و تا هر زمانی که باشم، صبور جنتی را با صفتهای خوبش در قلب و خاطرم نگه داشته ام، صبور جنتی را با آن جدیت و آن سخت کوشی اش، با آن چهره درهم کشیده، اما متفکر و متبسمش، با آن تعبیرهای شاعرانه اش از فقر و سختی مردم و ....
۱۴ سال از مرگ این شاعر و روزنامه نگار تلخ اندیش گذشته است، اما هر وقت نامی و ردی و نشانی از او میشنوم، حرف هایش و تجربه هایش را در ذهنم مرور میکنم. افسوس که جایش خالی است.